هرکه بدین سرای درآمد نانش دهید و از عقیده اش مپرسید چراکه آنکه در نزد خدا به جان ارزد در نزد ما به تکه نانی همی ارزد

بغلِ بابا

بابايمان سرش را روي بالش ما مي گذارد و داستان كربلا را برايمان تعريف مي كند.ما مي فهميم كه يزيدها آدمهاي بدي مي باشند.حتي اگر همه مردم شهر با آنها بيعت كرده باشند.حتي اگر خليفه مسلمين باشند.حتي اگر اميرالمومنين باشند. حتي اگر حكم شُريح قاضي ها در دست داشته باشند.حتي اگر شاعر باشند...لازم نيست خودشان سر ببرند ، آب قطع كنند ، سر در تنور بگذارند،با اسب از روي مردم رد شوند،مسلم بن عقيلها را از بلندي پرتاب كنند.بگيرند ،ببندند ،خفه كنند،فريب دهند .....همين كه حق را ناحق كنند يزيدمي باشند.

بابايمان مي گويد در سپاه امام حسين بچه هايي مثل م.پارسا زياد بودند. 4ساله ،كوچكتر،بزرگتر ....ما اينجاهاي داستان را دوست نداريم وقتي بابايمان تعريف مي كند گلويمان ميسوزد تشنه مي شويم ما هم كه تنبل اصلا حال نداريم برويم دم يخچال و آب خنك براي خودمان بريزيم.بابايمان مي گويد يك كوچولوي 1+4 ساله هم توي آنها بود.محمد 1+4 ساله از مدينه ما گوشهايمان تيز مي شود .وقتي بابايمان حرف مي زند ما خودمان را در داستان مي بينيم .يك گروه را مي بينيم كه در صحراي داغ راه مي روند محمد را مي بينيم كه كفشهايش سوخته است .پاهاي كوچولويش زخمي مي باشد لبهايش تشنه مي باشد لباسهايش پاره مي باشد صورتش نيلي مي باشد.دماغش خوني مي باشد خسته مي باشد خيلي خسته مي باشد دلش مي خواهد بابايش بغلش كند روي دوشش بنشاند بر مي گردد تا به بابايش بگويد "بابا بغل" ......پاهاي بابا دارد خون مي آيد پابندهاي آهني تيز مي باشند.گردن بابا سوخته است  زنجيرها داغ شده اند . لبهاي بابا مثل لبهاي بابايش خشكيده است.نگاه مريضش به نگاه بابايش آن بالاست.محمد زود سرش را بر مي گرداند تا شرمندگي هم بر درد بابا افزوده نشود.هنوز 40 منزل راه در پيش است . هنوز خنده هاي بچه هاي كوفه كه از باباهاي  پيروز و از جنگ برگشته و بابصيرتشان ! گوشواره هديه گرفته اند در راه است.هنوز سنگها در دست كودكان شام منتظرند.هنوز مجلس يزيد برپا نشده هنوز خرابه شام ساكت است ....محمد بايد همه اينها را ببيند بايد بزرگ شود بايد جانشين بابا شود بايد باقر شود.
مامانمان بالش خيس را از زير سر من و بابايمان  بر ميدارد و يك بالش ديگر جايش مي گذارد و يواشكي رويمان را ميكشد.بابايمان چشمهايش را به زور بسته، شايد او هم مثل ما رويش نمي شود در چشم ما نگاه كند مثل ما كه رويمان نمي شود بگوييم "بابا بغل".

پي نوشت :امام محمد باقر مي گويد بابايمان موقع شهادت مرا به سينه خود چسباند و حرف بابايش را در روز عاشورا برايمان نقل كرد:
پسرم  بپرهیز از ستم به کسی که هیچ یاوری جز خدا ندارد
ايكاش يزيدها يك كمي نصيحت حسين را گوش مي كردند

۹ نظر:

کودک اهدایی گفت...

الهی قربون این شیرین زبونیهات بره عمه. چقدر قشنگ دل میسوزونی. یه پا منبری شدی با این روضه خونیت.
اون محمد(ع) بعدها از علمش برای تنویر افکار استفاده کرد.یعنی بجای اصلاح حکومت به اصلاح افکار پرداخت.این جهل بود که مردم را بدبخت کربلا کرد.L2Aعمه

فرشاد گفت...

خوشا كه مي فهمي ...
و درود بر پدرت كه كار زينبي مي كند

رویا گفت...

سلام خاله! قدر بابات رو بدون!
من همیشه به دینداریش حسودی کردم.
حالا هم اشک من با نوشته های از دل برآمده اش دراومده. مدتهابود اینطوری دلم نرفته بود کربلا.

مطهزه گفت...

فوق العاده بود!
مدت ها بود که اینگونه از کربلا حرف نشنیده بودم!

م.پارسا گفت...

كودك اهدايي@
بله جهل كاري با آدم ميكند كه آمريكا با هيروشيما نكرده

فرشاد@
خوش به حال شما كه بيشتر مي فهمي

رويا@
دل شما به خاطر پاك بودن صاحبش باراني شده ربطي به حرفهاي باباي ما ندارد

مطهره@
فوق العاده شما و بصيرتتان است

ترانه گفت...

سلام .
بسیارزیبا نوشتی.
با اجازه لینک شدید.

قوّال گفت...

با سلام...
نثر جالبی دارید، خیلی وقت بود دلم برای دوران کودکی تنگ شده بود...
کودکان ملکوت خداوندند
تنها نگاهی که میتوانست همیشه صداقت و سادگی راببیند نگاه کودکی بود...
ای کاش در این روزهااز حقانیت عاشورا اشک ریخته می شد نه از سر ناکامی ها و کاستی هادرزندگی ...

مالزی نشین گفت...

خاله جان خب من چیطو رمز رو بدم؟

مالزی نشین گفت...

یه آدرس ایمیلی چیزی بده خب خاله جان...