هرکه بدین سرای درآمد نانش دهید و از عقیده اش مپرسید چراکه آنکه در نزد خدا به جان ارزد در نزد ما به تکه نانی همی ارزد

بيدارشو عزيز...

بابايمان با چشمان قرمز و لباس خاكي و نفس نفس زنان  وارد خانه شد.مامانمان گفت اين چه وضعه مرد؟بوي سيگار هم كه ميدي.بابايمان گفت يه ليوان آب بده تا تعربف كنم.
بابايمان تعريف كرد كه در خيابان آزادي سر بهبودي مردم شروع كردند به شعار دادن.بعد برادران بسيجي و نينجاها حمله كردند .مامانمان گفت اي خاك به سرم، تو اون جا چه كار ميكردي؟بابايمان مكث كرد و بعد گفت خب رفته بودم انقلاب كتاب بخرم ديگه ...اصلا چرا توي حرف من ميپري بچه ياد ميگيره اِهه.يكي از ابروهايش را هم داد بالا كه يعني اَخم.
بعد ادامه داد كه يكهو گاز اشك آور زدن همانجايي كه ما و برادران بسيجي و پليس وايساده بوديم .من كه چشمام ميسوخت رفتم طرف يه آقاهه كه توي چشم مردم دود سيگار فوت ميكرد.همينجور كه داشت به چشمم فوت ميكرد ديديم يك برادر بسيجي و يك پليس راهنمايي و رانندگي بدو بدو به سمت ما ميان. ما هم پا گذاشتيم به فرار .حالا توي اون هاگير واگير يكي از ما نمي پرسه كه آخه آدم حسابي اون بسيجي درست، پليس راهنمايي چرا دنبالتون كرده؟ چون ازدحام جمعيت بود نتونستيم تند فرار كنيم .بسيجيه و پليسه بهمون رسيدن. يك لحظه دستبند و كهريزك و شيشه نوشابه و اينا از جلو چشمام رد شد . توي همين فكرها بودم كه پليسه به اون آقا سيگاريه گفت "جون مادرت از سيگارت  دوتا فوت توي چشماي ما بكن كور شديم". منم يه روزنامه برداشتم و با سطل آشغال سوخته آتيش زدم و گرفتم جلوي چشم بسيجيه و خودم .چند ثانيه بعد  پليسه  گفت آقا دمت گرم و رفت سر پستش  بسيجيه هم كه حالش بهتر شده بود يه لبخندي زد و برگشت سر چهار راه .
مامان و بابايمان با هم شروع كردند خنديدن ولي ما كه نخنديديم  تازه كم مانده بود گريه هم بكنيم براي آن بسيجي كه هم چشمهايش ميسوخت هم فحش خورده بود هم نيامده بود كتاب بخرد هم فرمانده اش آدم حسابش نكرده بود كه حداقل يك ماسك به او بدهد هم نمازش قضا شده بود تازشم آخر شب كه برود خانه مامانش كلي دعوايش ميكند كه چرا لباسش بوي سيگار ميدهد و با اين پول قبض آب و برق چجوري لباسايش را بشويد .......و شايد اصلا نفهمد كه سردار فلاني سردسته لباس شخصيها  خانه ونك پاركش را براي عيد رنگ مولتي كالر زده است و فعلا به خانه پاسدارانش نقل مكان كرده و اصلا لباس پسرش بوي سيگار نميدهد كه (چون شيشه بو ندارد)

۲ نظر:

مالزی نشین گفت...

ای خاله...

فرشاد نوروزپور گفت...

يعني گزاره به گذاره نوشته ات آمدم رو ديوانه ميكنه!!