هرکه بدین سرای درآمد نانش دهید و از عقیده اش مپرسید چراکه آنکه در نزد خدا به جان ارزد در نزد ما به تکه نانی همی ارزد

ده شلمرود و 3000000000000

دزده و مرغ فلفلي را بابايمان خيلي دوست دارد.ولي ما دوست نداريم،چون فكر ميكنيم كل داستانِ اين كتاب براي خر كردن ما مي باشد تا خوابمان ببرد و مامان و بابايمان بستنيها را تنهايي بخورند.داستان اين كتاب از اين قرار است كه دزدي ناشناس مرغ كاكل زري فلفلي را مي دزد و فلفلي با شعار مبارزه با دزدي و نجات مرغ از روستاي خود بيرون ميزند .كدخدا هم حمايتش ميكند كه آره عزيزكم برو جلو من هستم(البته اينجايش را كه كدخدا علني حمايت ميكند را ننوشته ولي ما كه ساده نمي باشيم در روستايي كه هيچ مرغي بدون اجازه كدخدا تخم هم نميگذارد چطور يك فلفلي فسقلي مي تواند راه بيوفتد كل ايران را بدون پول و حمايت بگردد، آن هم در اين گراني و بي بنزيني)
فلفلي از اين شهر به آن شهر دنبال دزد به راه مي افتد و به هرجا كه ميرسد به قول منوچهر احترامي -شاعر اين داستان- نه دزد را مي بيند و نه مرغ را.باباي ساده لوح ما هم فكر ميكند آن دزد نامرد زرنگ مي باشد و هميشه دو قدم جلوتر از فلفلي مي باشد.ولي ما كه ساده لوح نيستيم خوب ميدانيم كه فلفلي اصلا نمي خواهد دزد را ببيند.فلفلي با بهانه گرفتن دزد ، مردم روستاي شلمرود را فريب داده تا با حمايت كدخدا و پول مردم به سفرهاي استانيش برودو تنها چيزي كه برايش مهم نيست مرغ بدبخت مي باشد كه زير بغل دزد در فراق خروس ميسوزد و مي سازد.
در آخر داستان هم بالاخره فلفلي به دزد ميرسد و به اين جمله اكتفا ميكند كه "نه اينوري نه اونوري يه راست برو كلانتري " واصلا معلوم نميشود كه دزد چگونه و چطور به سزاي اعمالش مي رسد.و باباي ما كيفور از اينكه مشكل شلمرود حل شده و البته شايد مشكل خودش كه خواباندن ما بوده.
ما هم كه مثلا خودمان را به خواب زده ايم مي دانيم كه آخر داستان جور ديگري تمام ميشود.شايد بابايمان اگر پشتِ صفحه آخر كتاب را باز ميكرد ، ميديد كه فلفلي و دزد و كلانتري دور هم نشسته اند و چلو مرغ نوش جان ميكنند و به ريش مردم شلمرود مي خندند.و كدخدا كه هنوز نظرش به نظر فلفلي نزديكتر است ، بوي كباب را از خانه فلفلي مي شنود ولي براي حفظ تماميت ارضي شلمرود خودش را به كوچه علي چپ ميزند و سراغ حسني ميرود كه اين چه سر وضعي مي باشد موي بلند ،روي سياه ،ناخن دراز ،واه و واه و واه...

هیچ نظری موجود نیست: